دختر پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت
دختر:آروم تر من ميترسم
پسر:نه داره خوش ميگذره
دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داري
دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر
پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)
پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه
و.....
روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي نجات يافت حقيقت اين بود که اول سر پاييني پسر که سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه در عوض خواست يکبار ديگه از دختر بشنوه که دوستش داره(براي اخرين بار)
†ɢα'§ :
یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده!
یه عالمه اشک توی چشماته!
یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده...
باید بگی : خب... خدافظ ...!
†ɢα'§ :
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من دلبر بارانی من۰۰۰۰۰
†ɢα'§ :
پیش از این ها فکر می کردم خدا با بنده هایش دوست نیست فکر می کردم که او اینجا و این نزدیکی ها نیست فکر می کردم که او دور است اشکهایم را نمی بیند شادی چشمان خیسم را نمی خواهد افسوس........ دیر فهمیدم او همیشه با من بوده است مهربان و مهربان در کنارم بوده است!!!
†ɢα'§ :
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
†ɢα'§ :
همیشه که نباید بگی دوستت دارم!! بعضی وقتها باید خودتو بزنی به گیجی اونوقت طرفت بهت بگه چرا هر چی من میگم گوش نمیدی؟ بعد برگرده تو چشات نگاه کنه و اون وقت با نگاه بهش بگی دوستت دارم...
†ɢα'§ :
مدتيــ ــــــ استـــ كه ديگر نهـــ باراني استـــ و نه ابريـــ ،
اين روزها تنها يكــــ قلب استــــ ــــ كه پر از درد دل استـــ!
نمي داند درد دلشــــ را به چهـــ كسيــ ــ بگويد؟
پســـ اي بارانـــ ببار كه درد دلمـــ را به تو بگويمـــ ...
بگذار منـــ نيز مانند تو و همراه با تو ببارمــ ــــ ...
ببارمـــ تا خاليــــ شوم ، از غصهـــ ها از دلتنگيــــ ها رها شومـــ ـــ ...
اگر دستيـــ نيست براي آنكهـــ اشكهايمـــ را از گونه هايمــــــ كند
اي بارانـــ تو ميتوانيــــ با قطره هايتـــ اشكهاييــــ كه از گونه هايمــــ
سرازير شده استــــ را پاكـــــ كنيــــ ...
اگر كسيـــــ نيست كه در کنار من قدم بزند و با منــــ درد دل كند ،
اي باران تو بيا بر من ببار تا خيســ خيســـ شوم ، خيس تر از پرنده ايــــ تنها كه
†ɢα'§ :
باران آمد و نغمه های سرد زمستان را
بر گونه های تب كرده ام سرود
باران آمد
و طرح لبخندم را
جان دوباره ای بخشيد
دوباره باران
بر جای جای بودنم بارید
و سايه های مردد را
از پيشانی ام زدود
و چه باران زيباست
آنگاه كه می بارد
بر لای لای گرم دلتنگی
†ɢα'§ :
فقط پلی بودم برای عبورت
فکر تخریب من نباش به آخر که رسیدی دست تکان بده
خودم فرو می ریزم...
†ɢα'§ :
خودم میدانم کهنه شده ام و تکراری...!
آنقدر کهنه که میشود روی گرد و خاک تنم یادگاری نوشت..
بنویس و .....برو!
†ɢα'§ :
وقتی دلم بهونه بودنتو میگیره..... با شنــیدن هر صدایی اشکم درمیاد....
چه بـرسه تـــو صدام کنی....
دلم بهونه میگیره تو آغوشـــت گم بشم.....
و من با چشمایه خیس خودخواهانه آرزو میکنم....
همیشـــه داشـــتنه تـــــــــو رو ......
†ɢα'§ :
گاهی فقط گاهی... با یک نگاه... با یک نفس شاید مواظبم بودی پس بگذار و بگذر نگران من نباش خواستی بیا و مرا ببین من هنوز تکیه به دیوار دلواپسی ایستاده ام
†ɢα'§ :
با آمدنت به زندگی ام معنا دادی ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی و
تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد
با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم
آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم
با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد
خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد
با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را
شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را
حالا میفهمم عشق چقدر زیباست
حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست
با آمدنت چشمهایم را بستم و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام
همانگونه که میخواهی مال تو میشوم
از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ، تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم
تو همانی که میخواستم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم
با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس
تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس !
تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت
تا با طلوع چشمان زیبایت سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود
تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت
با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام ، اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام
و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام
†ɢα'§ :
ϰ-†нêmê§ |